بی خوابی های یک ذهن سرگشته



هیچ چیز، جای واجبات ما را نمی گیرد ، متاسفانه ما در فرار از واجبات دینی به مستحبات پناه می بریم ، فکر کردیم که 10 تا زیارت عاشورا بگذاریم ، جایگزین سکوت ما در برابر ظلم و جایگزین بی همتی ما در برابر فقر محرومین و تکاثر متکاثرین می شود ! اینجور نیست .
همان قدر که دغدغه نمازها و روزه های قضا شده را داریم ، باید دغدغه نهی از منکرهای قضا شده مان را نیز داشته باشیم . چه نهی از منکر هایی که از ما قضا شد ، با توجیهات مختلف!


پی نوشت : به وقت تفکر صبحگاهی


دارم یادداشت های خیلی قدیمی رو میخونم.چیزهایی که ماله ۱۴-۱۵سال قبل بود. مرور خاطرات هست برام.از اولین روزهایی که اومدم مشهد .ولی خودمو مقایسه میکنم با اون موقع.چقدر یک آدم و نگاهش میتونه عوض بشه. میخونم و خیلی از اون یادداشت ها رو بعد از خوندن پاک میکنم.


انسان مانند هر چیز دیگری باید گستره‌ای برای خودش اشغال کرده باشد. تا بعدها نبودش حس شود. مانند هر چیز دیگر؛ مثل گلدانی روی میز، یا صدای رادیو از پنجره‌ ای، باید ابتدا جایگاهی را اشغال کرده و بعدها گم شده باشند. اما اگر ابتدا چیزی نبوده باشد، صدایی یا رنگی، دیگر نبودنش را حس نمی‌کنی.

- بختیار علی -
آخرین انار دنیا


امروز به آقای نارنجی میگم منتظر یادداشت ها و عکس های پاییزیت هستم تا باهاشون کیف کنم.میگه هنوز که خبری از نارنجی شدن نیست. اصل پاییز نیمه آبانه و اونجا همه چیز نارنجیه. گفتم پس من منتظر نیمه آبان و دنیای نارنجیش میمونم تا عکس هاتو ببینمو کیف کنم.


پانزده سال قبل که بعنوان یک دانشجوی ساده شهرستانی به مشهد آمدم یکی از خوش شانسی های زندگی ام این بود که دانشگاهم در خیابانی قرار داشت که پر بود از کتابفروشی های مختلف.و یکی از لذت های آن روزهای من این بود که در مسیر رفت و آمد به دانشگاه پشت ویترین این کتابفروشی ها می ایستادم و با دیدن روی جلد آنها لذت می بردم. آن سالها وضعیت مالی خیلی روبراهی نداشتم و خیلی نمی توانستم فکر کنم به خرید کتاب های مورد علاقه ام .ولی همان پشت ویترین ایستادن ها هم برایم لذت بخش بود.گاهی هم سر میزدم به کتابخانه غنی دانشگاه و ساعت ها وقتم را در آنجا سپری میکردم. در آن سالها هنوز کافه کتابی در مشهد راه اندازی نشده بود و من همیشه به این فکر میکردم که کاش یک روز بتوانم یک کتابفروشی راه بیندازم و چند میز کوچک هم یک گوشه آن بگذارم و آدم هایی که عاشق کتاب و مطالعه هستند بتوانند ساعت ها وقتشان را در آنجا بگذرانند. چایی بنوشند و گپ و گفتی داشته باشند با هم.از کتابهایی که میخوانند بگویند و از روزمرگی هایشان برای هم تعریف کنند. هیچ وقت هم نتوانستم به این آرزو دست پیدا کنم.اما بودند دیگرانی که بالاخره این کار را کردند و کافه کتاب ها یکی یکی از راه رسیدند.

مدت هاست که نتوانستم برای خودم وقتی بگذارم.آن زمان وقتش بود و علاقه اش بود و پولش نبود. الان پولش هست و علاقه اش هست و وقتش نیست.آنقدر خودم را درگیر روزمرگی هایم کرده ام که مدت هاست نتوانستم برای دل خودم وقتی بگذارم و ساعتی را به خودم اختصاص دهم و برای دل خودم کتابی بخوانم و چایی بنوشم. چند روز است به بانو میگویم یک شب برویم کافه کتابی و چایی بنوشیم و کتابی بخوانیم و برای هم صحبت کنیم. اما هر بار بهانه ای پیدا می شود و شرایط فراهم نمی شود.فردا سالگرد ششمین سالی است که بعد از دوسال عقد توانستیم زیر یک سقف برویم. امشب تصمیم گرفتم به همین بهانه ساعتی را فاصله بگیریم از همه روزمرگی ها و کار و بچه و یک ساعتی ببرمش کافه کتاب آفتاب و صحبت کنیم برای هم. اما باز هم شرایطش فراهم نشد و بهانه هایی گرفت و .

آخرش من ماندم و پسرم. پدر و پسری رفتیم به آنجاآنقدر دیر رفتیم که کافه اش تعطیل شده بود و صرفا چرخی زدم لابلای قفسه کتاب ها دنبال یکی دو کتاب خاص. این وسط پسرم آنقدر بهانه آورد که برویم و برویم که آخرش دست خالی برگشتم به خانه. دست خالی و با حسرت از نخواندن کتابی و ننوشیدن چایی و نگذاشتن وقتی برای خودم.همه هم خوابیده اند.

پی نوشت: اون کانال یک نفره نبود.


به کویر ماننده ایم

و به صحراهای داغناک

ما ،این آدمیان هبوط کرده در وادی حیرت

که چارسومان را دیوارهای سیمانی گرفته اند

تشنگانی که قدر دریا ندانسته

و پا از گلیم خویش فراتر گذاشتند

و سر از سراب در آوردند

ما این آدمیان سرگشته

این تشنگان تهیدست

.

 

و گفت :

یا موسی!

فقیر آنست که روزی دهنده ای چون منش نیست.

و بیمار آن که طبیبی چون من ندارد.

و غریب آن که رفیقی نیافته مانند من.

خدایا!

ما گدایان همواره در پیشگاهت سر میساییم

که از فقر عشق رنج می بریم

و از بیماری دل می سوزیم

و انتظارمان را پایانی نیست


همیشه ما آدم ها تصور میکنیم که توی زندگیمون در یک نمایشنامه ای معین، نقش خودمون رو بازی می کنیم. ولی بزرگترین فراموشیه ما اینه که یادمون میره صحنه تغییر میکنه. و بی دلیل خودمون رو وسط یک نقش جدید و یک اجرای جدید پیدا می کنیم.
و همین مابین مُکرر زخمی میشیم تا یاد بگیریم و مکرر میفتیم تا بزرگ بشیم.
چیزی که وسط همه این نقش ها نباید یادمون بره، اینه که، نباید تغییر کنی. خودت باشی. تا آدما، خودِ واقعی‌ِ تو رو دوست داشته باشن. ✨


این روزها خیلی به تغییر سبک زندگیم فکر میکنم. به اینکه اهداف جدیدی برای خودم تعریف کنم و برم دنبالشون. در آستانه 33سالگی نگاهم به زندگی این هست که هیچ وقت برای ایجاد تغییر توی زندگی دیر نیست و اگر پنجاه سالمون هم شده باشه و احساس کنیم مسیری رو داریم اشتباه میریم نباید از آینده ناامید باشیم و سعی کنیم مسیرمون رو اصلاح کنیم. نگاهی که متاسفانه توی خیلی از آدم های دور و برم نمیبینم. نمیدونم اگر من هم توی سن و سال اونا بودم آیا مثل اونا فکر میکردم یا نه. اگه الان بتونم این تغییر رو توی سبک زندگیم ایجاد کنم و زندگی متفاوت تری برای خودم ایجاد کنم شاید توی پنجاه سالگی آدم باانگیزه تری باشم.

البته یادمون هم باشه به خدا امیدوار و خوش گمان باشیم.

به قول امام رئوف (ع) : اَحْسِنِ الظَّنَّ بِاللّه ِ فَاِنَّ اللّه َ عَزَّوَجَلَّ یَقولُ: اَنا عِنْدَ ظَنِّ عَبدىَ الْمُؤمِنِ بى، اِنْ خَیْرا فَخَیْرا وَ اِنْ شَرّا فَشَرّا؛

به خداوند خوش گمان باش، زیرا خداى عزوجل مى فرماید: من نزد گمان بنده مؤمن خویش هستم، اگر به من خوش گمان باشد، به خوبى با او رفتار مى کنم و اگر بدگمان باشد، به بدى با او رفتار مى کنم.  


این روزها که اینترنت دچار مشکل هست و دسترسی به تلگرام و اینستاگرام قطع هست پیامرسان گپ گزینه خوب و کاملیه برای داشتن ارتباط اینترنتی. تماس صوتی و تصویری و یک دنیای بزرگ از خدمات مختلف رو ارائه میده. این پیام رسان محصول شرکت ماست و من هم جزوی از تیم فنی اون هستم. بر خلاف بقیه پیامرسان های داخلی هیچ وابستگی دولتی به هیچ جایی نداریم و یک تیم بزرگ دانش بنیان روش دارن کار میکنن. واقعا امن هست در این حد که من چت های خصوصی خودم و خانومم رو هم در گپ دارم انجام میدم و تمام دوستان و اعضای خانواده ام هم گروه های خانوادگیمون در گپ هست. آی دی من هم در گپ mrsoltany@ هست که خوشحال میشم اونجا ببینمتون.

از اینجا هم میتونین دانلودش کنین:

https://dl.gap.im


امروز با یکی از دوستان یک بحثی رو داشتیم در مورد سهمیه بندی بنزین و یارانه معیشتی . دوستم با اینکه تقریبا وضع مالی بهتری نسبت به من داره یارانه معیشتی دولت رو دریافت کرده بود و من نه. البته من انتظاری هم نداشتم و خیلی هم مشتاق نیستم به پیگیری و دریافتش. نگاه من نسبت به این موضوع از زاویه عدالت بود و معتقد بودم باید افرادی که کم برخوردارتر هستن سهم بیشتری از موضوع بنزین و یارانه دریافتیش داشته باشن و افرادی که وضع مالیشون بهتر هست هم قاعدتا نیازی به این یارانه ندارن و نباید بهشون داده بشه. در مقابل دوستم معتقد به مساوات (برابری) بود و حرفش این بود که استفاده برابر از سهمیه بنزین و دریافت این یارانه حق همه است و همه باید دریافت کنن.در مقابل اما نظر من این بود که هدف حاکمیت در حقیقت باید این باشه که تلاش کنه توان اقتصادی سایر اقشار جامعه بالاتر بره و سهم بیشتری از بیت المال داشته باشن. الان که دارم این مطلب رو مینویسم ذهنم درگیر این بود که واقعا باید توی بهره مندی مردم از منابع و درآمد کشور باید مساوات رو رعایت کرد یا عدالت رو؟

پی نوشت:

-اینکه دولت توان اجرای عدالت رو داره یا نداره موضوع بحث من و این یادداشت نیست. از جنبه جامعه شناسی و اجتماعی صرفا به این موضوع نگاه میکنم که آیا باید دنبال عدالت باشیم یا مساوات؟


بسم الله؛
سال 85.86 روی پایان نامه دوره کاردانیم کار میکردم که یک وب سایت فرهنگی اجتماعی بود. اون سالها خیلی در زمینه مسائل فرهنگی اجتماعی فعال بودم و خیلی دوست داشتم یک سایت هم راه بندازم و محتوای فرهنگی هنری توش منتشر کنم. اسم سایتم رو هم گذاشته بودم الف» . ایده ای که دو سه سال بعد تبدیل شد به کافه جوانی » و البته هیچ وقت هم فرصت این رو پیدا نکردم که به شکل کاملی اجراش کنم. 

امشب موضوعی پیش اومد که یاد اون سایت افتادم . مدتی بود تصمیم گرفته بودم بخاطر متفاوت بودن ساختار وبلاگ ها و نوع محتوایی که توش منتشر میشه و معمولا محدودیت هایی هم داره یک کانال توی تلگرام و گپ ایجاد کنم و برای خودم بنویسم. اونجا قرار نیست رسمی باشه، موضوعات مشخصی هم نداره، نمیدونم مخاطبانی هم پیدا میکنه که بخوننش یا نه ،مخاطب خاصی نداره ، صرفا از بی خوابی های ذهن سرگشته ام مینویسم. از روزمرگی هام ، از کتابهایی که میخونم، آهنگ هایی که گوش میدم ، از محیط کاریم و هرچیزی که در اون لحظه بهش فکر میکنم و از تلاشم برای ساختن یک دنیای قشنگ.

امشب که میخواستم اولین پست اون کانال رو بنویسم یاد الف » افتادم. صفحه اولش یک عکس داشت و کنارش هم یک متن:
"الف لام میم" ،"الف ،ب، پ."
از " الف" آغاز کرده ایم،و چه بهتر آنکه بگوییم از الف آغاز شد. از الف "إقراء" که تو را فرا می خواند به دانایی و به آغاز اندیشه و ایمان،و درک تازه ای از آب و آفتاب و زمین که بر مدار تو می چرخند ،که آستانه ی تجلی حضرت حقی و آشیانه ی عنقا.
از" الف" آغاز کرده ایم که آستانه ی ادراک عاشقانه ی هستی ست و اسم رمز و عبور از جهالت و ظلمت و اولین قدم از جاده های دانایی ست به سمتِ آینه های همیشه رویارو،همیشه همسایه، همیشه طوفان زا ،همیشه بارانی.
و تو نیز با الف آغاز کن، تویی که در دقایق سیب از عدم به آدمیت می رسی،هبوط می کنی،شروع می شوی و پرسه پرسه می پرسی تمام زمین را که من آغشته ی بوی کدامین بهار و بهانه ام، که اینگونه سرگشته و مست به دنبال خویش می کشاندم ،وادی به وادی و رود به رود، و اینگونه گلو گلو سروده های مرا تسخیر کرده است؛این حیرانی روشن و این شیدایی مرموز.»

خوشحالم میشم اگر میلی به خوندن یادداشت های من داشتین منو در اون کانال دنبال کنین و فالوش کنین. توی تلگرام و گپ میتونین با آی دی @khablog کانال منو پیدا کنین.


به تمام آدمهای اطرافتان زمان دهید تا خودشان انتخابتان کنند
وجودتان را به کسی یادآور نشوید
که ای فلانی من هم اینجا نشسته ام تایم های بود و نبودت را میشُمارم
بگذارید خودشان بفهمند
یادشان بیاید
که در آنسوی مشغله هایشان
کسی شبیه شما با صبوری تمام چشم انتظارشان است
چشم انتظار یک روزبخیر ، یک سلام!
آدمها را به اجبار کنار خودتان حفظ نکنید.
خودشان اگر بخواهند سراغتان را میگیرند.


یکی از قشنگ ترین شعرهای فاضل نظری به نظرم این شعر هست که اون بیت معروف مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب ، در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست» توی این شعر اومده. سالها قبل این بیت رو شنیدم بودم و نمیدونستم از فاضل نظری هست. امشب بیت اولش روی زبونم بود و با خودم زمزمه میکردم

بی‌قرار توام و در دل تنگم گله‌هاست
آه! بی‌تاب شدن عادت کم حوصله‌هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله‌هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله‌هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زله‌هاست

باز می‌پرسمت از مسئله دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه مسئله‌هاست


سلوک گاهی در رفتن است گاهی در ماندن.
سفر گاهی آفاقی است، گاهی انفسی.
باید مدام مسافر بود اما نه همیشه از شهری به شهری که شاید از دمی به دمی در اقلیم سینه در حوالی دل.
این روزها خانه، خانقاه سالکان است. باید چله ای نشست به اندیشیدن، به بازخوانی خویش، به فهمیدن آنچه نامش زندگی ست.
مجال عارف شدن است، فرصت اعتکاف؛ اگر قدرش دانسته شود.
شاید روزی که از غارهایمان به در آییم، آیه ای نازل شود برای آن قوم پر شکایتِ گریان که از بیم بیماری به خانه هایشان خزیدند اما بیرون که آمدند عارفانی شاکر بودند، روشن ضمیر که زندگی را می فهمیدند و دم را غنیمت می شمردند و شادی می ورزیدند.
به خانه ات برو!
امروز تو هشتمین آن هفت نفری، یاری از یاران غار، مصاحب اصحاب کهف.
بیرون که آمدی اما بیدار باش!
باشد که بیماری برود ‌و بیداری شفایمان بشود.


روزهای خوب و بد خیلی زیادی رو داشتم اینجا. خاطرات زیادی رو دارم که هیچ وقت فراموش نمیکنم و همیشه یک گوشه قلبم رو اختصاص دادم به آدم هایی که شب ها و روزهای زیادی رو در اینجا باهاشون سپری کردم. آدم هایی که توی غم و شادیم در کنارم بودن


آخ مهتاب!کاش یکی از آجرهای خانه‌ات بودم.یا یک مشت خاکِ باغچه‌ات.کاش دستگیره‌ی اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی.کاش چادرت بودم.نه کاش دستهایت بودمکاش چشمهایت بودم .کاش دلت بودم نهکاش ریه هایت بودم تا نفسهایت را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری.
کاش من تو بودم
کاش تو من بودی
کاش ما یکی بودیم
یک نفر دوتایی!

روی ماه خداوند را ببوس
مصطفی مستور

@khablog

محبوب من!
هنگامی که با شما دردِ‌دل می‌کنم، خداوند حرف‌هایم را می‌شنود.
خداوند دردِدل عاشق‌ها را دوست دارد.
برای همین عاشق‌ها به بهشت می‌روند.
دنیا به‌ خاطر شما بهار می‌شود.
درخت‌ها برای شما سبز می‌شوند.
گل‌ها می‌شکفند، خورشید به‌ خاطر شما طلوع می‌کند و شب مهتابی دریاها بالا می‌آیند.

شما با هستی چه می‌کنید؟

شما هستید، زندگی هم هست.
شاعر‌ها شعر می‌نویسند و ستاره‌ها بر واژه‌ها می‌بارند.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها